از قرون کهن تا عصر حاضر، همیشه داستانهایی از بچههای وحشی که چهار دست و پا راه می روند و در جنگل زندگی میکنند، به چشم میخورد. آن ها نه به انسانها و نه به جانوران شبیه اند و در سنین پایین تر به دلایل مختلفی از جامعه انسانی دور مانده اند و یا در دامان جنگل ها رها و در نهایت توسط حیوانات نگاه داشته شدهاند؛ آنان قادر به تکلم نیستند و اغلب نمی توانند راه بروند و رفتاری کاملاً حیوانی و غریزی دارند. این کودکان چه دختر و چه پسر باشند، خواه در کنار گرگ پرورش یافته باشند خواه در نزد میمون، خرس و شترمرغ، تنها دارای یک نقطه اشتراک اند؛ آن که گذشته ایشان تا ابد اسرارآمیز خواهد ماند.
١. پیتر وحشی
اولین کودک جنگلی معروف و شناخته شده "پیتر وحشی" بود. یک موجود عریان قهوه ای رنگ با موهایی سیاه که در سال ١٧۲۴ در "هانوور" کشف شد و حدوداً ١۲ سال داشت. او به آسانی از در خت بالا می رفت و گیاهان را می خورد و ظاهراً توانایی تکلم نداشت. "پیتر" نان را رد می کرد و ترجیح میداد پوست شاخههای سبز گیاهان را بکند و شیره آن ها را بمکد. ولی به تدریج یاد گرفت سبزیجات و میوهها را بخورد. او شصت و هشت سال در میان مردم زندگی کرد ولی هیچگاه نتوانست جز دو کلمه "پیتر" و "شاه جورج" حرف دیگری بزند.
۲. دختر وحشی شامپاین
"دختر وحشی شامپاین" احتمالاً قبل از رها شدن در جنگل می توانست حرف بزند زیرا او از موارد نادر این گونه کودکان است که یاد گرفت صحبت کند ولی چیز زیادی از گذشته و زمان زندگی در جنگل که احتمالاً دو سال طول کشید را به خاطر نمی آورد. وقتی در سال ١٧٣١ در منطقه فرانسوی (شامپاین) پیدا شد تقریباً ده سال داشت و لباسهایی ریش ریش شده بر تن داشت، سرش را با برگ کدو پوشانده بود، پابرهنه راه می رفت و مادام جیغ میزد. آن قدر کثیف بود که همه فکر میکردند او یک سیاه پوست است .غذایش را پرندگان، قورباغهها، ماهی، برگ، شاخه و ریشه گیاهان تشکیل میدادند. در صورت برخورد با یک خرگوش، در چند ثانیه، پوستش را می کند و حریصانه آن را میخورد!" چارلز ماری دو کوندامین" دانشمند معروف فرانسوی در مورد او می نویسد: انگشتان و به ویژه شست دست او به طور غیرعادی بزرگ است. او از دستانش برای کندن زمین و خوردن ریشهها استفاده میکند و مثل میمون از شاخهای به شاخه دیگر می پرد. "دختر وحشی شامپاین" خیلی سریع میدود و قدرت بینایی فوق العادهای دارد. نامش را "ماری آنجلیک" گذاشتند. او بعدها به خاطر ساختن گلهای مصنوعی و بازگویی خاطراتش که توسط "مادام هکت" نوشته شد در پاریس مشهور گشت ولی مثل اغلب کودکان جنگلی در گم نامی از دنیا رفت.
٣. پسر وحشی
"ویکتور "پسر وحشی اهل "آویرون" که در قرن هجدهم می زیست از دیگر بچههای وحشی جنگل می باشد که داستان زندگی اش در فیلم "کودک وحشی" اثر "ترافوته" به تصویر کشیده شد. مردم روستای آویرون در جنوب فرانسه او را در حالی که مانند یک حیوان وحشی در جنگل پرسه میزد، یافتند و با زحمت بسیار وی را گرفتند. "ویکتور" مثل دیگر بچههای جنگلی مدتی بعد از این که او را در میدان روستا به نمایش عموم گذاشتند، فرار کرد و به دامان طبیعت بازگشت. یک سال بعد، دوباره به وسیله ی روستاییان گرفتار شد و این بار، یک هفته در خانه زنی که به او لباس و غذا داده بود دوام آورد، ولی باز فرار کرد. از آن پس هر از گاهی به روستا میآمد و از مردم غذا می گرفت ولی باز هم در جنگل و به تنهایی زندگی میکرد. دو سال بعد در زمستان بسیار سرد ١٧۹۹-١۸٠٠ میلادی "ویکتور" دوباره به میان مردم آورده شد. در آن زمان او ١۲ سال داشت. دکتر "ژان ایتارد" سالها بر روی "ویکتور" تحقیق کرد و به پیشرفتهایی نیز نائل آمد اما در یک زمینه هیچ توفیقی نیافت و آن برقراری ارتباط با مردم دیگر بود. در نتیجه "پسر وحشی" هرگز نتوانست به کسی بگوید چرا تنها در جنگل رها شد و یا اثر زخم کهنهای که بر روی گردنش می باشد از کجا به وجود آمده است. ظاهراً "ویکتور" بدون تغذیه از شیر جانوران دیگر زندگی میکرد ولی بسیاری از بچههای جنگلی از شیر آن حیوانات وحشی می خوردند و دانشمندان هنوز نتوانستهاند بفهمند آن شیرها چطور با بدن این کودکان سازگار بودند.
۴. چهارده بچه جنگلی
از بین چهارده بچه ی جنگلی که در هندوستان پیدا شدند، معروف ترین آن ها دو دختر هستند که در سال ١۹۲٠ در قلمرو گرگها در "میرناپور" در غرب کلکته کشف شدند. گرگ مادر در اثر برخورد تیر مرده بود و روستاییان آن دو دختر هشت و دو ساله را به دست "روجال سینج" سپردند. به گفته ی "سینج"، "کامالا" و "آمالا" دارای پنجههایی تغییر شکل یافته هستند و چشمهای شان درست مثل سگها و گربهها در تاریکی میدرخشید. این دخترها فاقد صفت انسانیت بودند و بیش تر افکار گرگی در سر داشتند. آن ها لباس های شان را پاره میکردند و گوشت خام میخوردند و به هنگام خواب به یک دیگر میپیچیدند و خرناس میکشیدند. آن ها بعد از بالا آمدن ماه از خواب بر میخاستند و درصدد فرار بر میآمدند. آن قدر بر روی چهار دست و پا مانده بودند که مفصلها و استخوان های شان تغییر شکل داده بود و نمیتوانستند راست بایستند." آمالا" دختر کوچک تر یک سال بعد از دنیا رفت ولی "کامالا " تا سال ١۹۲۹ ادامه حیات داد. در طول آن سالها او به تدریج یاد گرفت گوشت مردار نخورد، بر روی پا راه برود و تقریباً پنجاه کلمه را ادا نماید.
در سال ١۹۶۲ زمین شناسان پسری را دیدند که همراه با یک گروه هفت نفری از گرگها در بیابان بزرگی در ترکمنستان میدود. آنان توری را بر روی پسر انداختند تا او را از میان دسته بیرون بکشند ولی گرگها برای حمایت از او به روی تور پریدند و آن را با دندان دریدند. در نهایت شکارچیان مجبور شدند تمام گرگها را بکشند. چهار سال بعد آن پسر که "دیجوما" نام گرفت آموخت چند کلمه حرف بزند. او به پزشکان گفت که چطور به هنگام شکار گرگ مادر او را بر پشت خود مینشاند تا این که بالاخره یاد گرفت همراه آن ها روی چهار پا بدود. چند سال بعد سرانجام "دیجوما" توانست بر روی تخت بخوابد؛ ولی بنا به گزارشی متعلق به سال ١۹۹١، او هم چنان بر روی چهار پا راه میرود، گوشت خام میخورد و به هنگام عصبانیت دیگران را گاز می گیرد .
۵. پسر شامپانزه ای
در سال ١۹۹۶ پسری حدوداً دو ساله توسط شکارچیان کشور نیجریه پیدا شد که در میان شامپانزهها زندگی میکرد. شکارچیان او را به مرکز نگه داری از کودکان بیسرپرست بردند و در آن جا نام "بلو" را بر روی او گذاشتند. گفته میشود او احتمالاً فرزمئ عقب افتاده یکی از خانوادههای کوچ نشین می باشد که او را به خاطر ناتوانیاش در جنگل رها کردهاند. معمولاً این گونه بچهها فوراً میمیرند ولی این بار یک گروه از شامپانزهها کودک را به فرزندی پذیرفتند. معلوم نیست "بلو" چه مدت در میان این حیوانات به سر برده ولی با توجه به تغییراتی که پیدا کرده است، کارشناسان این زمان را حداقل شش ماه میدانند. "بلو" هم اکنون ١۲ سال دارد ولی مثل بچههای چهار ساله به نظر می رسد. آن زمان که او کشف شد درست به مانند شامپانزهها بر روی دو پا راه میرفت و دستانش را به روی زمین می کشید. ابتدا خیلی بیقرار بود و همه چیز را به اطراف پرت میکرد و شبها بر روی تختها جست وخیز می نمود ولی حالا آدم تر شده است. او هنوز هم جست وخیز میکند، حرف نمی زند و فقط صدایی شبیه به شامپانزهها در میآورد.
هیچ یک از بچههای جنگلی مانند ویکتور، کامالا، بلو، کاسپار هوسر، اوگر، دختر خرسی ترکیه و غیره نتوانستند بخندند یا حتی لبخند بزنند. "کاسپار" نمی توانست تمایز بین واقعیت و خواب را از هم تشخیص بدهد و عکس خود را در آینه بشناسد. "دختر خرسی ترکیه" ساعتها به آینه خیره می شد و "اوگر" پسری که با غزالها بزرگ شده بود به عکس خود به چشم یک دشمن غریبه مینگریست. دلیل رها شدن بچههای جنگل هیچوقت مشخص نشده ولی در عصر حاضر، بودهاند پدران و مادرانی که فرزند خود را با قساوت از اجتماع دور نگه داشته و سبب وحشی شدن آن ها شدهاند. بچههایی هم چون "زهرا" و "معصومه" که در کشور خودمان از بدو تولد در خانه محبوس مانده و بدون ذرهای رفتار اجتماعی بزرگ شدهاند و "سمیرا مخمل باف" فیلم ساز جوان ما، فیلم مستند آن ها را با عنوان "سیب" در معرض دید جهانیان قرار داد.
.منابع این نوشتار محفوظ است